دو ساعتی بود که روی تخت دراز کشیده بود. معمولاً بعد ازظهرهای یکشنبه کارشان همین بود، خصوصاً در فصل گرما. دوست داشت برهنه دراز بکشد و نوازشهای محبت آمیز انگشتان ظریف «او» را روی بدنش حس کند یا توی بغلش بخوابد و سرش را روی سینه اش بگذارد یا «او» دراز کشیده باشد و موهایش را به نوازش انگشتان کم تجربه سپرده باشد یا با بوسه بر پشت شانه های نرمش «او» را بیدار کند یا همه اش با هم. یکی دو ساعتی که به این ترتیب می گذشت، کرختی لذت بخشی وجودشان را پر می کرد؛ بهترین راه گذراندن آخرین ساعات تعطیلات همیشه همین بود. و بعد شام را بیرون می خوردند چون نمی بایست آخرین ساعات را به پختن و شستن گذراند. و کمی کنار رودخانه قدم می زدند، کمی مهتاب. و وقتی حس می کردند که خوابشان گرفته با تاکسی برمی گشتند. گاهی می بایست از توی تاکسی بغلش می کرد و تا توی تخت می بردش. یا اگر که وضع مالی خوب نبود، شام را با هم آماده می کردند و ظرف ها را هم با هم می شستند و بعد می رفتند روی تخت دراز می کشیدند و تلویزیون نگاه می کردند. یا اگر می دید که «او» دل و دماغ ندارد آن قدر می خنداندش که از خنده هایش عصبانی می شد و می گفت که دیگر نمی خواهد بخندد ولی باز هم می خندید و می خندید. فقط هیچ وقت نفهمید چه شد که ناگهان همه چیز تمام شد. چه شد که آمد و گفت که دارد می رود و چه سریع وسایلش را جمع کرده بود و برده بود و رفت. شاید هیچ وقت به درستی درکش نکرده بود. شاید هیچ وقت چیز زیادی بینشان نبود و فقط یک سال روی یک تخت در کنارهم خوابیده بودند، واقعاً هم جایی برای دو تخت وجود نداشت. آری همین بود، دلیلش همین بود. دلیل دیگری هم وجود نداشت. ولی این دو ساعت ارضایش نکرده بود. نقشش را به خوبی بازی کرده بود، دیالوگ هایش را به خوبی گفته بود ولی او همبازی خوبی نبود، اصلاً توجهی به نقشش نداشت. مثل خرس خوابیده بود ... با آن گلهای زرد و صورتی توی زمینه ی سبزش. با خودش فکر کرد نه، این دفعه فقط می گذارمش زیر سرم. بلند شد و لبه ی تخت نشست. سیگاری روشن کرد. اشک هایش را با دود بیرون داد.
If death is bit, life is bitter...
7 Comments:
سینا الان چیزی نگفتی یعنی خودت نوشتیش؟فضای آلمانه دبگه؟(یکشنبه ها)
;)
.خیلی بدی
و من هم اکنون اشک هایم را بدون دود بیرون دادم!
تحت تاثیر قرار گرفتم ...
khub bud sina , dus dashtamesh
تو هم معتاد شدی ریغو؟ سیگار؟ همینه زورت نمیرسه یه پردهٔ توری رو بکشی. راستی اولاش شبیه فرندز بود. فقط چرا خارجی بود؟ اونم نه غرب آمریکا، که غرب اروپا یا نیویورک؟
سلام خوندمت....خيلي صميمي و آشنا بود...نمي دونم
مي خوام براي يكي بخونمش حتمآ.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير
كجا؟هر كجا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان
و در آن چشم هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي كزان گل كاغذي رويد
به آنجايي كه گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز
مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا؟هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزاد ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار نيز ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بيرحم خشاير شا
زند ديوانه وار اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
Post a Comment
<< Home