سینا اینا

                                                                                                            
                                         
If death is bit, life is bitter...

Monday, May 12, 2008

Play, El Paso, Cadillac & Sounds of chewingُ


آره خوب...اون خیلی دوست داشتنی و زیبا بود. من هم احتمالاً در جستجوی زیباییِ دوست داشتنی بودم. بعدش خیلی چیز جالبی رخ نداد- کمی تکرار-جز یکم بعد تَرش که...

آدم گاهی عاشق کسی می شه، گاهی هم یه دوست می خواد که بهش تکیه کنه...

که نباید پا از دایره ی دوستی فراتر بذاره ...؟

این یک نیاز جوامع سرمایه داری هست که آدما دسته بندی شده باشند و هر دسته متخصص کاری خاص که...

بشاش بابا...

نه منظورم این نبود که پا فراتر نذاره، فقط...

فقط چی؟ موی دماغ نباشه اصطلاح بهتریه که...؟

دقیقاً! چون اگه یک گروهی بخواد تو کارای دیگه هم متخصص باشه، نیازش به سایرین کم میشه پس تقاضا کاهش پیدا میکنه و...

اگه خفه نشی...

نمی دونم اصلاً. خوب دوست ساده بمونه و همه چیز رو پیچیده تر نکنه.

سادگی رو دوست داری آره؟

سرمایه داری هم خیلی ساده کار میکنه!

من خودم می کشمت!

...بعدش که اوضاع پیچیده تر شد، جنگ در گرفت، بهم اعلان جنگ هم ندادیم. یکم هم جنگ کردیم. بعدش که گرد و غبار فرو نشست یه مدت صلح کردیم. یا شاید اول صلح کردیم بعدش گرد و غبار فرو نشست. یه مدت دوباره اوضاع جنگی شد که سریع صلحی شد. حالا فقط گهگاه از دور که همدیگر رو می بینیم به احترام دوستی گذشته و نه صلح پیش آمده، یا دستی بیخِ سر می بریم و به هم سلام نظامی می دیم و یا دندان هایمان را با لبانی که تقعری رو به بالا دارند در معرض باد سرد می ذاریم.


Sunday, April 06, 2008

در زمانهای دور
آنقدر دور که افسانه ها جوینده ی خاطره اش باشند
یا همان شبی که نجست چشمان دلداده ای غمگین سیمای دلدار در خواب
در رویای آدمی سخت خفته
اتفاق افتاد

بودند زندگانی
در جهانی
که گاه زنده و گاه مرده می پنداشتند
هم را
و جز این وهم
دیگر
هیچ خبری نبود
چونان تمام جهان های بی خبریِ دیگر

ناگاه از جایی در آن جهان
و گرنه
جهان افسانه ها
و یا
جهان رویا ها
نفیر گلوله ها به گوش رسید
عشق ظهور کرده بود

فروردین 87

Sunday, March 23, 2008

If death is bit, life is bitter...

Monday, January 28, 2008


گفته بودش سخن مگو

پس

چنین کرده بود

کلمات را جویده بود

و تفاله اش را تف کرده بود

از آن روز

که سختی کلمات

از دندان روی زمینش پیدا بود

همه را بلعید

گلویش فشرده شد


بهمن 86

Sunday, January 20, 2008


فانتزی پس از مرگ


شنوندگان عزیز سلام! من جک برایان هستم و گفتگوی امروزمون با حضور قهرمان سابق شطرنج جهان بابی فیشر که به تازگی در گذشته اند و همچنین خانم بی نظیر بوتو که چندی پیش در حادثه ی دلخراشی فوت شدند برگزار خواهد شد. فکر می کنم مهمانانمون هم از دیدن همدیگه شگفت زده شده باشند، چون تا همین الان نمی دونستند که با هم در یک برنامه حضور دارند. بابی خواهش می کنم!


بابی فیشر: سلام به شنوندگان.


خانم نخست وزیر شما لطفا!


بی نظیر بوتو: سلام به همه. در ضمن شما می تونید من رو هم با اسم کوچیک صدا کنید.


جک: بسیار خوب. با بابی شروع می کنم که سوژه ی جدید تریه. بابی، مرگ نابهنگام تو همه رو ناراحت کرد. نظر خودت رو در این مورد بگو.


بابی فیشر: اول بگو منظورت از نابهنگام چیه.


جک: منظورم اینه که ا... خوب تو هنوز جوون بودی و اینکه کلا زود بود دیگه.


بابی فیشر: خوب پس چندان نابهنگام هم نبوده. چند وقتی می شد که مریض بودم. جوون هم که نبودم. 64 سالم بود. در کل چندان فرقی هم نداره. قبلا هم زیاد به برنامه های رادیویی و تلویزیونی دعوت می شدم، هنوز هم همین طوره.


جک:هاهاها! خوب برامون از مرگ تعریف کن. خیلی درد داره؟! عزرائیل رو هم دیدی؟! و اینکه راست می گن که یک زن جوون خیلی خوشگله؟

بابی فیشر: خوب راستش وقتی زنده بودم کمی درد داشتم ولی وقتی مردم خواب بودم و چیز زیادی ازش به خاطر ندارم. و حاضرم به همسرم سابقم اطمینان بدم که تا شعاع 1 مایلی هیچ زن خوشگلی غیر از اون وجود نداشت.

جک(با خنده):مثل همیشه شوخ طبع! پس چیز خاصی یادت نمی آد، خوب خانم بوتو، ا... بی نظیر، نظر شما در مورد ترورتون چیه؟


بی نظیر بوتو: اوه ... حادثه ی ناگواری بود. ابعاد شخصیش رو بررسی کنم یا تاثیرات همگانی فاجعه رو ؟


جک: فکر می کنم شنوندگان ما بیشتر مایل باشند که ابعاد شخصی این حادثه ی دردناک برای شما رو بدونن.


بی نظیر بوتو: خیالمو راحت کردید. خوب من هم چیز زیادی یادم نمی آد چون وقتی که مردم بیهوش بودم و من هم مثل آقای فیشر چندان تاثیری از این حادثه نگرفتم چون بعد از مردنم باز هم مثل قبل به برنامه های رادیویی و تلویزیونی دعوت می شم و گهگاه هم مصاحبه های مطبوعاتی باهام انجام می شه.


جک: ولی شما خیلی جوون تر از بابی بودید و مریضی خاصی هم نداشتید.


بی نظیر بوتو: خوب همش 10 سال از آقای فیشر جوون تر بودم و ...


بابی فیشر: جدا؟ ولی خیلی جوون تر نشون می دید!


بی نظیر بوتو: اوه! ممنونم! راستش شما هم به هیچ وجه 64 ساله نشون نمی دید.

بابی فیشر: متشکرم! من رابرت هستم ولی همه بابی صدام می کنن!


بی نظیر بوتو: خوب پس من هم بابی صداتون می کنم.

جک: اهم اهم... خوب بی نظیر در مورد جریان مرگ خودتون می فرمودید.


بی نظیر بوتو: بله... ا... بله، می گفتم که چندان جوون هم نبودم و تازه جوون بودن و مریض نبودن دلیلی برای نمردن نیستند.


جک: درست می گی. بسیار خوب حالا کمی در مورد زندگی هاتون برای شنوندگانمون تعریف کنید. کی اول شروع می کنه؟!


بابی فیشر(خطاب به بی نظیر) : خواهش می کنم بفرمایید.


بی نظیر بوتو: مرسی. خوب می دونید که من چند سالی نخست وزیر پاکستان بودم و در صدد انجام اصلاحاتی بودم که با مردنم نیمه کاره رها شد.


جک(شوکه از پاسخ کوتاه بی نظیر) : ا...، بابی...شما چطور؟


بابی فیشر: منم یه بار قهرمان شطرنج جهان شدم که خودت بهش اشاره کردی.


جک(مضطرب): خوب... بابی برای اینکه ا... تنوعی هم باشه چطوره کمی از شطرنج برامون بگی و اینکه چه تاثیری تو زندگی تو داشته.


بابی فیشر: خوب خیلی معمولی بود دیگه. می دونی، اونم یه روش برای سپری کردن زندگیه.


جک: خوب بالاخره باید یک با بقیه ی چیزها داشته باشه، این طور نیست؟


بی نظیر بوتو: جدا این قدر برات عادیه بابی؟! من خودم کمی شطرنج می دونستم به نظر من شبیه سیاسته. باید مهره هاتو خیلی خوب آرایش بدی و در لحظه ی مناسب عمل کنی. زمان خیلی مهمه!


بابی فیشر: هوم، فکر می کنم حق با تو باشه. برا من شطرنج مثل سکس بود. چون تو هر دو یک میان کنش خیلی پیچیده بین دو نفر وجود داره. حتی تو شطرنج هم چیزی به اسم پیش گیری داریم.


بی نظیر بوتو(در حالی از خنده ریسه می رود) : جدا؟! چه جالب!


جک(با عجله): ا... خوب من فکر می کنم یک آگهی برای پخش داشته باشیم.


(کمی آهنگ پخش می شود ولی آگهی ای پخش نمی شود)


جک: باز هم سلام. با گفتگوی ما باشید با حضور بی نظیر بوتو و بابی فیشر. خوب در ادامه موافقید که چند تا از سوالهایی رو که شنوندگان ما مطرح کرده اند رو ازتون بپرسم؟


بی نظیر بوتو: نه من می خوام بیش تر با بابی در مورد شطرنج صحبت کنم.


بابی فیشر (بی توجه به جک): راستش در زمینه ی مسایل جنسی نکات زیادی تو شطرنج وجود داره. مثلا رابطه شاه و ملکه بسیار مشکوکه. شاه تنهایی وارد کاخ خودش می شه در حالی که ملکه داره با سربازها و شوالیه ها می گرده.


بی نظیر بوتو: جدا راست می گی دقت نکرده بودم.


بابی فیشر: حالا از این جالب تر هم هست. تو فکر می کنی سربازها مرد هستن یا زن؟


بی نظیر بوتو: احتمال اینکه مرد باشن بیشتره.


بابی فیشر: پس چرا همشون وقتی به خونه ی انتهایی می رسن تبدیل به ملکه می شن؟ اینها تازه بعضی از نمونه های این قبیل مسایله.

بی نظیر بوتو: واقعا که عجیبه، راست می گی!


جک: بسیار خوب بابی، بی نظیر؛ چطوره چند تا از سوالهای شنوندگانمون رو مطرح کنم؟!


بی نظیر بوتو: خوب می تونیم در مورد شطرنج بعدا بیشتر صحبت کنیم. بعد از برنامه موافقی که گشتی بزنیم و صحبت کنیم؟!


بابی فیشر(با خوشحالی): عالیه!


جک(خیلی سریع): بسیار خوب بی نظیر، یکی از شنوندگان ما از شما سوال کردند که نظرتون در مورد کسی که حمله ی انتحاری می کنه چیه و اینکه این جور آدمها چی تو سرشون می گذره؟


بی نظیر بوتو: من خیلی از آدمهایی که زنده ها رو دچار دردسر می کنند خوشم نمی آد ولی اینکه چی تو سرشون می گذره رو باید از خودشون بپرسید. چرا یکی از این آدمها رو یه بار به برنامتون دعوت نمی کنید؟


جک(من و من کنان): آخه... خوب... اینجور آدمها خوب... یه جورهایی خطرناک هستند، خودت که می دونی و... این کار با سیاستهای رادیوی ما سازگار نیست.


بی نظیر بوتو: همه می دونند که آدم مرده هیچ خطری برای کسی نداره پس شاید بد نباشه یک تغییراتی در سیاستتون ایجاد کنید.


جک: حتما پیشنهاد شما مورد بررسی قرار خواهد گرفت! خوب بابی خیلی از شنوندگان ما از تو سوال کردند که چرا خیلی زیاد در امور سیاسی دخالت می کردی.


بابی فیشر: دخالت که نبود. من نظرات خودم رو ابراز می کردم. ولی خیلی کم هستند دولتمردان یا دولتزنانی که جنبه ی انتقاد رو داشته باشند.

بی نظیر بوتو: حق با تو ه.


بابی فیشر: ولی تو اصلا این طور نبودی یادمه، خیلی از مردنت ناراحت شدم به جون تو.


بی نظیر بوتو: راست می گی؟! وای خیلی ناراحتم که ناراحت شدی.


بابی فیشر: مرسی، ولی در مورد علاقه ام به امور سیاسی شاید حق با بی نظیر باشه و شطرنج و سیاست خیلی شبیه هم باشند.


جک: خوب قبل از اتمام برنامه اگر صحبت دیگری دارید بفرمایید.


بابی فیشر: بی نظیر، بی نظیر یعنی چی؟


بی نظیر بوتو: یعنی بی نظیر*.


بابی فیشر: اوه! جدا که اسم فوق العاده ای هم داری!


بی نظیر بوتو (با خوشحالی): ممنونم! تو خیلی خوبی (صدای ماچ).


جک(دستپاچه):ا... خوب شنوندگان عزیز ما به انتهای گفتگوی امشب رسیدیم. با تشکر از مهمانان عزیزمون، امیدوارم شب خوبی داشته باشید.


(آهنگ تیتراژ همراه با صدای خنده های بی نظیر و بابی)



*این برنامه به زبان انگلیسی است.




Wednesday, January 02, 2008

This is either about a story or the story itself


امشب داشتم روی یک نوشته ی نا تمام کار می کردم. عذابیست اگر مدتی از نوشته دور باشید. نه موضوع را خوب به یاد داری و نه شکل نوشته را. این ها را که به دشواری به یاد آوردم این سوال برایم مطرح شد که اصلاً چرا شروع به نوشتن آن کردم. پاسخش عذاب را دو چندان کرد. خودِ کار به سختی پیش می رفت ولی فکری لحظه ای رهایم نمی کرد. می خواستم نوشته ام را به یکی از دوستان تقدیم کنم. این بود که مدام به این فکر می کردم که برای این منظور چه بنویسم. باید نوشت برای که و شاید اضافه کرد که چرا برای او. یاد صفحات اول برخی از کتاب ها افتادم :

تقدیم به برادر بزرگوارم آقای دکتر...

تقدیم به همسرم شیرین

هر چند اولی بیشتر کمیک به نظر می رسد ولی گویا ای آدمها حسابهایی با هم داشته اند و اینجا کمی از آن را پاک کرده اند. این مناسبات اجتماعی و انسانی که هر جایی باید ریخت بعضاً نکبت بار خود را نشان دهد گریزانم می کند. یعنی آدورنو و هورکهایمر چه خورده حسابی با(دِینی به) پولاک داشته اند؟!

نزدیک صبح است. فکرهایم پراکنده اند و واژه ها از برابرم می گریزند. نوشته را همان طور ناقص در وسط آن جمله نا تمام رها می کنم. کافیست

پ.ن.



Monday, December 17, 2007

Her eyelashes or lashes of her eyes


این نیچه هم طفلک یه درد مشترکی با من داشته، خودشم می دونسته ها که هرکس که احساس تنهایی می کنه فلسفه بازم منزوی تًرش می کنه ولی کاری از دستش بر نمی اومده که.

ما که احساس می کنیم، شما بیا و ...

پ.ن. فقط نفهمید ، منم نفهمیدم، که اون شلاقو چطوری گم کرد