If death is bit, life is bitter...

Tuesday, May 29, 2007


کریس؟! کریس کجایی؟ کریس؟! اِ... اینجایی پسرم؟! کی اومدی این بالا؟ چرا جواب نمی دی...؟ می دونم، می دونم! می دونم حالت چطوریه. آره می دونم، وقتی مادرت مرد منم حال تورو داشتم. می دونم، عاشق جسی بودی، آره می دونم... درست مث من و مادرت. ولی خوب... وضع تو خیلی فرق داره با من؛ تو هنوز جوونی کریس. اووه ... بس کن پسر! نباید گریه کنی. اینجوری روح جسی هم در عذابه. بیا، بیا این دستمالو بگیر اشکاتو پاک کن. نمی خوای؟! باشه. می دونی... وقتی مادرت مرد من فقط به تو و خواهرت فکر می کردم. آره، سخت بود. آره می دونم، می دونم! هم زنتو، از دست دادی هم بچتو... آره خیلی سخته. جسی می خواست اگه پسر بود اسمشو بذاره رابرت! حتماً دوستاش باب یا بابی صداش می کردن! اگه دختر می شد چی کار می کرد؟! اِ... آها! می گفت اگه دختر باشه اسمشو می ذاره کاترین. دوست پسرش می تونست موقع صدا کردنش داد بزنه کاتی؟! کاتی؟! آره... دنیای غریبیه! باب یا کاتی نخواست حتی ریختشو ببینه. شجاع باش پسر! بذار برات یه چیز جالب تعریف کنم. نمی دونم مادرت برات تعریف کرده بود یا نه ولی ماجرای من و مادرت از اون داستانای عشقی بود! اولین بار مادرتو سر کلاس درس دیدم. معاون مدرسه با مادرت اومدن تو کلاسو معاون به معلم و شاگردا گفت که یه شاگرد جدید داریم. کلاس ما دو تا صندلی خالی داشت که یکیشون درست کنار من بود! معلم اون یکی صندلی رو به مادرت نشون داد و گفت که اونجا بشینه. فردای اون روز من صبح زود رفتم مدرسه. دو تا میخ با خودم بره بودم، یکیشونو به میز کوبیدم و یکی دیگرو به صندلی. مادرت که اومد بشینه میخه گیر کرد و دامنشو پاره کرد! یه جنجالی بپا شد که نگو. آخر سر مادرت اومد صندلی کنار من نشست. بعدش کم کم با هم دوست شدیم. عجب دورانی داشتیم! وقتی چند سال بعد براش ماجرا رو تعریف کردم تا یه هفته باهام حرف نمی زد. چه زنی بود مادرت! فوق العاده بود! آره همون طوری که تو جسی رو دوست داشتی! کریس دوباره شروع کردی که؟! بلند شو، بلند شو بریم خونه. هوا داره کم کم تاریک می شه. پاشو کریس! اینجا موندن دردی رو دوا نمی کنه. خوب نیست این بالا تنها بشینی. هوا هم داره سرد می شه. نیگا کن! داری می لرزی. بذار ببینم... تو تب داری! پاشو، بلند شو. دست منو بگیر بابا، آهان... خوبه. دستتو بنداز رو شونه ی من یواش یواش پایین می ریم. آهان، خوبه، عجله نکن! آره پسرم، سخته ولی می گذره. اون خواهرت نیست که داره دست تکون می ده؟! داریم میایم پایین تو بالا نیا! خواهرت هم اومده؛ برسیم باید حسابی استراحت کنی. اگه لازم شه باید یه زنگ به دکتر بزنم که معاینه ات کنه. آره، همین کارو می کنیم.


4 Comments:

Blogger yasaman said...

fek kon age tu daneshgah bud bayad cheghad mikha mikubid!

3:00 PM  
Blogger niusha said...

هومممممم...الان در حال تفکرم! راه افتادیا بچه جون! فقط چرا همه ی آدمات تو کشور خارجند؟ احتمالا فضاها بیشتر بهت نزدیکند.

1:48 PM  
Blogger Atorpat said...

نمی‌دونم چراها، ولی به قول رستم شاشم گرفت. فکر کنم ایدش یه کم تکراری بود. ولی میخ رو خوب اومدی. تو باید به جای داستان فیلم‌نامه بنویسی پسر. فقط یه چیز دیگه: داستان‌هات منو خیلی یاد رمان‌های آمریکایی می‌ندازه. شاشم میگیره

2:41 AM  
Blogger niusha said...

چیکار کرده این همینگوی!

7:44 PM  

Post a Comment

<< Home