سینا اینا

                                                                                                            
                                         
If death is bit, life is bitter...

Monday, July 31, 2006

شادمان از...

چراق کوچه امشب نیز خاموش است،
در آسمان
پرتو پر نور ماهی نیست
پرتو صدها، هزاران، صد هزاران شمع
-افروخته به دست مادرانی «بهتر از برگ درخت» -
بر سیاهی های شب باشد
پرتو می لرزد،
شاید او هم گاه می ترسد
لیک
پرتو صدها نمی لرزد.

من اما ساکتم،
«نگه جز پیش پا را دید، نتواند» نمی خوانم
پرتو را بر جان و تن بینم
به افسونش تمام آسمان را نیز-چون جانم،
سراسر روز می بینم
شادم آری! شادمان از روشنایی ها
مبادا تو،
شادمان باشی از این که :

او «چراغ»ش را «چراق» بنوشته است

9 مرداد 1385


Saturday, July 29, 2006

از تمام کسانی که این پست رو می خونن، پیشاپیش عذرخواهی می کنم

ببینید دوستان! اگر من اکثر اوقات حالم خوبه ولی این حقو دارم که حالم بد باشه؛ یا به زبان اون رفیق "با ذکاوت"مون اگه من یه موقعی خوشحال بودم لزومی نداره که تا آخر عمرم خوشحال باشم.

از طرفی می بینی حتی یه بچۀ یه متر و چهل سانتی هم میاد بهت تیکه میندازه، تازه! خوبه که حالش خوبه.

به قول اون دوستمون که شبیه کیویه: "همتون مزخرفین".



Sunday, July 16, 2006

آرش



برف می بارد ،
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش ،
دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی ،
یا که سوسوی چراغی ، گر پیامیمان نمی آورد ،
ردپاها گر نمی افتاد ، روی جاده ها لغزان ،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد ؟

آنک ، آنک کلبه ای روشن ،
روی تپه ، رو بروی من ...

در گشودندم .
مهربانیها نمودندم
زود دانستم ، دور از داستان خشم برف و سوز .
در کنار شعله ی آتش ،
قصه می گوید برای بچه های خود ، عمو نوروز :

- «...گفته بودم زندگی زیباست .
گفته و ناگفته ، ای بس نکته ها کاینجاست .
آسمان باز ، آفتاب زر ،
باغهای گل ،
دشتهای بی در و پیکر ،

سر برون آوردن گل از درون برف ،
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب ،
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار ،
خواب گندمزارها در چشمه ی مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن ،
عشق ورزیدن ،
در غم انسان نشستن ؛
پا به پای شادما نی های مردم پای کوبیدن ،

کار کردن ، کار کردن ،
آرمیدن ،
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن !
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن .

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن ،
هم نفس با بلبلانِ کوهیِ آواره ، خواندن ،
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن ،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن ،

گاه گاهی ،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته ،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن ،
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را ،
در کنار بام دیدن ،

یا شب برفی ،
پیش آتش ها نشستن ،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن ...

آری ، آری زندگی زیباست .
زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست .
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست .
ور نه ، خاموش است و خاموشی گناه ماست . »

پیرمرد آرام و با لبخند .
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند .
چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد ،
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد :

- «زندگی را شعله باید بر فروزنده ،
- شعله ها را هیمه سوزنده .

جنگلی هستی تو ، ای انسان !

جنگل ، ای روییده آزاده ،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان ،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید ،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده ،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان ،
جان تو خدمت گر آتش ...
سر بلند و سبز باشی ، ای جنگل انسان !

زندگانی شعله می خواهد . » صدا سر داد عمو نوروز ،
- « شعله ها را هیمه باید روشنی افروز .
کودکانم ، داستان ما ز «آرش» بود .
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود .
روزگار تلخ و تاری بود ؛
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره .
دشمنان بر جان ما چیره .
شهر سیلی خورده هذیان داشت ؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت .
زندگی سرد و سیه چون سنگ ؛
روز بدنامی ،
روزگار ننگ .
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان ،
عشق در بیماری دلمردگی بی جان .

فصل ها فصل زمستان شد ،
صحنه ی گلگشت ها گم شد ، نشستن در شبستان شد .
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی .

ترس بود و بال های مرگ ،
کسی نمی جنبید ، چون بر شاخه برگ از برگ .
سنگر آزادگان خاموش ،
خیمه گاه دشمنان پر جوش

مرزهای ملک
همچو سر حداث دامنگستر اندیشه ، بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل ، بشکسته و ویران .
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هیچ سینه کینه ای در بر نمی انداخت .
هیچ دل مهری نمی ورزید .
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد .
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید .

باغهای آرزو بی برگ ،
آسمان اشک ها پربار
گرم رو آزادگان در بند ؛
روسپی نامردمان در کار ...

انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد و هم آورد دشمن ،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند ،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند ،
نازک اندیشانشان ، بی شرم ،
که مباداشان دگر روز بهی در چشم ،
یافتند آخر فسونی را که می جستند ...
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو می کرد ،
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد :
« آخرین فرمان ،
«آخرین تحقیر ...
«مرز را پرواز تیری می دهد سامان .
«گر به نزدیکی فرود آید ،
«خانه هامان تنگ ،
«آرزومان کور ...
«ور بپرد دور ،
«تا ناکجا ؟ تا چند ؟
«آه ... کو بازوی پوبادین و کو سر پنجه ی ایمان ؟
هر دهانی این خبر بازگو می کرد ،
چشمها ، بی گفتگویی ، هر طرف جستجو می کرد . »

پیرمرد ، اندوهگین ، دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور ، گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید .

- « صبح می آمد . »
پیرمرد آرام کرد آغاز :
- «پیش روی لشگر دشمن سپاه دوست ،
- دشت نه ، دریایی از سرباز ...

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست .
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح ،
باد پر می ریخت رویِ دشتِ بازِ دامنِ البرز .
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر ؛
کودکان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن .
مادران غمگین کنار در .

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته .
خلق، چون بحری بر آشفته ،
به جوش آمد ؛
خروشان شد ،
به موج افتاد ؛
بُرِش بگرفت و مردی چون صدف ،
از سینه بیرون داد .
« منم آرش ! »
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن ،
« منم آرش ، سپاهی مردی آزاده ،
به تنها تیر ترکش آزمون تلخ تان را
اینک آماده .

مجوییدم نسب ،
فرزند رنج و کار ،
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آماده ی دیدار .

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش ،
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش .
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد !

دلم را در میان دست می گیرم .
و می افشارمش در چنگ ؛
دل ، این جام پر از کینِ پر از خون را ،
دل ، این بی تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم ؛
که تا کوبم به جام قلب تان در رزم ،
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما ، سبو و سنگ را جنگ است .

در این پیکار ،
در این کار ،
دل خَلقی است در مشتم .
امید مردمی خاموش هم پشتم .

کمان کهکشان در دست ،
کمانداری کمانگیرم .
شهاب تیزرو تیرم .
ستیغ سر بلند کوه ماوایم .
به چشم آفتاب تازه رس جایم .
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمان بر ،
ولیکن چاره ی امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست .
در این میدان ،
بر ای پیکان هستی سوزِ سامان ساز ،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز . »

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد :
« درود ، ای واپسین صبح ، ای سحر بدرود !
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود .
به صبح راستین سوگند !
به پنهان آفتاب مهربارِ پاک بین سوگند !
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد ،
پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند .

زمین می داند این را ، آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است .
نه نیرنگی به کار من ، نه افسونی ،
نه ترسی در سرم ، نه در دلم باک است . »

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش .
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش .

- « ز پیشم مرگ ،
نقابی سهمگین بر چهره ، می آید .
به هر گام هراس افکن ،
مرا با دیده ی خونبار می پاید .
به بال کرکسانِ گرد سرم پرواز می گیرد ،
به راهم می نشیند ، راه می بندد ،
به رویم سرد می خندد ،
به کوه و دره می ریزد ، طنین زهر خندش را ،
و بازش باز می گیرد.

دلم از مرگ بیزار است ،
که مرگِ اهرمن خو آدمی خوار است .
ولی آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است .
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است ؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است .
همان بایسته ی آزادگی این است .

هزاران چشم گویا و لب خاموش ،
مرا پیک امید خویش می داند .
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گیردم ، گه پیش می راند .

پیش می آیم
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند ،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند . »

نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد .
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد :
- « بر آ ، ای آفتاب ، ای توشه ی امید !
بر آ ، ای خوشه ی خورشید !
تو جوشان چشمه ای ، من تشنه ای بی تاب .
بر آ ، سر ریز کن ، تا جان شود سیراب .

چو پا در کام مرگی تند خو دارم ،
چو در دل جنگ با اهریمنی پر خاشجو دارم ،
به موج روشنایی شستشو خواهم ،
ز گلبرگ تو ، ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم .

شما ، ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید ،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید ،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید .

غرور و سر بلندی هم شما را باد !
امیدم را بر افرازید ،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سردارید .
غرورم را نگه دارید ،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید . »

زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش .
به بال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید .
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید .

نظر افکند آرش سوی شهر ، آرام
کودکان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن ،
مادران غمگین کنار در ،
مرد ها در راه .
سرود بی کلامی ، با غمی جانکاه ،
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه .

کدامین نغمه می ریزد ،
کدامین آهنگ آیا می تواند ساخت ،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟

دشمنانش ، در سکوتی ریشخند آمیز ؛
راه وا کردند .
کودکان از بامها او را صدا کردند .
مادران او را دعا کردند .
پیرمردان ، چشم گرداندند ،
دخترا ن، بفشرده گردن بندها در مشت ،
همره او قدرت عشق و وفا کردند .

آرش ، اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت .
وز پی او ،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد . »

بست یک دم چشمهایش را ، عمو نوروز
خنده بر لب ، غرقه در رویا ،
کودکان با دیدگان خسته و پی جو ،
در شگفت از پهلوانیها
شعله های کوره در پرواز ،
باد در غوغا .

- « شامگاهان ،
راه جویانی که می جستند ، آرش را به روی قله ها ، پیگیر ،
بازگردیدند .
بی نشان از پیکر آرش ،
با کمان و ترکشی بی تیر .

آری ، آری ، جان خود در تیر کرد آرش .
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش ،
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون ،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند .
و آنجا را ، از آن پس ،
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند .

آفتاب ، در گریز بی شتاب خویش ،
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد ،

ماهتاب ،
بی نصیب از شبرویهایش ، همه خاموش ،
در دل هر کوی و هر برزن ،
سر به هر ایوان و هر در زد ،
آفتاب و ماه را در گشت ،
سالها بگذشت .
سالها و باز ،
در تمام پهنه ی البرز ،
وین سرای قله ی مغموم و خاموشی که می بینید ،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید ،
رهگذرهایی که شب در راه می مانند ،
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند ،
و نیاز خویش می خواهند .

با دهان سنگهای کوه ، آرش می دهد پاسخ ،
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه ،
می دهد امید
می نماید راه
. »

در برون کلبه می بارد .
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیریست در خوابند
در خواب است عمو نوروز .
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان .
شعله بالا می رور ، پر سوز ...

سیاوش کسرایی