سینا اینا

                                                                                                            
                                         
If death is bit, life is bitter...

Saturday, April 14, 2007

آرزو دودی است آبی رنگ با سینه ای ستبر


محاصره شده بودیم. در بیابان! تا چشم کار می کرد شن های داغ بود. دریغ از یک قطره آب. کم کم امیدمان را از دست می دادیم. از آب و آبادی خبری نبود. چند روز بعد که آبمان تمام شد، به انتظار مردن نشسته بودیم که از دور ابر سیاهی از افق به سمت ما نزدیک می شد. با خوشحالی از جا جهیدیم، بلکه باران داشته باشند آن ابرها. کمی که گذشت تازه فهمیدیم که چیست آن سیاهی؛ توفان شن! گور بابای آب... توفان را چه کنیم؟! به سرعت بارهایمان را کنار هم گذاشتیم، پارچه به سر بستیم تا چشم ها و گوش ها و دهانمان را محافظت کرده باشیم. کنار وسایلمان جمع شدیم و انتظار کشیدیم. این بار لیک انتظارمان، مثل هر وقت دیگری که واقعه ای ناگوار را انتظار می کشی، دیری نپایید. همه جا زیر و رو شد. اطرافیانم را محکم گرفته بودم و سر را حسابی پنهان کرده بودم. حس می کردم وجودم از شن پر شده، دهانم خشک شده بود...
نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز بعد بود که توفان به پایان رسید؟! که چون هر واقعه ی ناگوار دیگری دیر گذشته بود. می دانم به هفته نمی کشید چون گویا نمی توان یک هفته بی آب زنده ماند. به سختی از جا برخاستیم. همه چیز زیر و رو شده بود. بسیاری ار وسایل را باد برده بود و آنچه از ما باقی بود، انباشته از شن بود. دوستی می گفت خوشحال باش که کلٌه ات دیگر پوک نیست! راست می گفت آنجا هم شن بود، به گمانم. بی اعتنا به یافتن گم شده هایمان بی امید روی شن ها نشستیم...

ناگهان درخششی توجهمان را جلب کرد. چیزی بود که نور خورشید را بازمی تاباند. قوری کوچکی بود؛ از نقره، به گمانم، و بی اندازه زیبا با نقش های برجسته ی فراوان. قوری که نبود، شبیه قوری بود. دراز تر و کشیده تر بود. می اندیشیدیم که شاید عتیقه ای یافته ایم. گیرم که بود، چه سود برای حال ما درماندگان تشنه لب داشت؟! بعد از کمی بحث رمقی برای کسی نمانده بود که صرف قوری خالی کند که حتی چای داغ هم نداشت چه رسد به آب خنک و گوارا. تنها گلی بود که قوری را برداشته بود و با دستمال گردنش مشغول تمیز کردن و برق انداختن قوری بود. داشتم می اندیشیدم آیا نقره است که او را به این قوری علاقه مند ساخته،آخر چند انگشتر و یک دستبند و یک گردنبند از انواع مختلف فلزات به همراه داشت، یا ماهیت قوری است که نظرش را جلب کرده. نکند زن بودن در کشف جذابیت قوری موثر است؟! یا در کشف جذابیت نقره؟!من در اندیشه های غریب خود بودم و او قوری را برق می انداخت که...
سوتی به صدا در آمد و دودی از قوری شروع به بیرون آمدن کرد و صدای جیغ و انداختن قوری و از جا جستن درماندگان تشنه لب در پی آن.
-سلام ارباب. پنج آرزو کن، بر آورده کنم برایت.
غول دودی آبی رنگ عظیم الجثه این ها را گفت و با سردرگمی این طرف و آن طرف را به جستجوی اربابش نگریست. ما که همگی لال شده بودیم و با فورانی از احساسات مواجه بودیم و از غش و سکته فاصله ی چندانی نداشتیم همان طور بی صدا به غول خیره ماندیم. غول سرانجام ما را آن پایین پیدا کرد و جوری که پیدا بود دچار شوک شده از این همه ارباب، با دهان باز ما را برانداز می کرد. سرانجام سکوت را شکست، سینه ی ستبرش را جلو داد و گفت: ارباب؟! اِ... نمی دانم چه کنیم. باشد، همه تان با هم ارباب اید. مشورت کنید بگویید پنج آرزوتان چیست تا برآورده کنم برایتان.گفتم: اِ... فکر کردی خیلی زرنگی؟! باید آرزوهای همه را برآورده کنی!