سینا اینا

                                                                                                            
                                         
If death is bit, life is bitter...

Saturday, May 20, 2006

جایی که آفتاب نیست

یه روز قشنگ بهار بود. ه
باید یه چیز کوچیکتر شکار می کرد، دیگه زبونش داشت درد می گرفت-زیر اون شاخه هه سایۀ بیشتری بود ولی جاشو عوض نکرده بود- برای نلی(دوست دخترش) یه سنجاقک گنده گرفته بود!(آخه روز تولدش بود) و خودش هنوز هیچی نخورده بود- بدتر اینکه زبونش دیگه داشت خسته می شد، آخه با زبونش سنجاقکرو چسبونده بود به شاخۀپشتش(اگه یه آفتاب پرست بودی می دونستی که هیچ وقت نباید شکاری رو که می خوای برای کسی ببری رو تو دهنت ببری یا زبونتو دورش بپیچی!)- از همه بدتر اینکه نلی باز دیر کرده بود؛ حتماً داره تو آب چشمه سر و وضعشو بررسی می کنه و خودشو حسابی خوشگل می کنه .ه
شکمش سر و صدای بدی راه انداخته بود، چند بار خواسته بود سنجاقکرو بخوره ولی منصرف شده بود(نکنه که نلی بیاد و اون هیچ کادویی نداشته باشه)ه
نلی رو دید که از دور داشت میومد، با خودش گفت:" اون چیه که داره میاره؟". آهان! حتماً کادوی تولدشه!! ا
اخه اون روز تولد خودش هم بود(این خیلی عجیب نیست چون آفتاب پرست ها همشون تو یه فصل به دنیا میان و روز تولد خیلیاشون یکیه) یعنی کادوش چی می تونه باشه؟
سلام عزیزم، تولدت مبارک!! ا
استیو به زبونش اشاره کرد(با اون وضع که نمی تونه حرف بزنه)ه
وااا...ای! چه کادوی خوبی داشتم از گرسنگی می مردم! همین الان می خورمش.ه
نوش جان! (تو دلش:"کوفت بخوری که یه تعارف هم نمی زنی")ه
ببین چی برات گرفتم! ا
این چیه؟
چراغ قوه! مث خورشیده!!می تونی شبا هم آفتاب بگیری!!! ا
...
از اون روز بود که استیو دیگه با تاریک شدن هوا نمی خوابید.ه
از اون روز بود که "به مهتاب و شب روشن"نگاه می کرد.بعد ازمدتی چراغ قوه روشن نمی شد ولی دیگه نیازی به اونم نبود.ه
استیو مهتاب پرست شده بود.ه